ما همه مهاجریم حتی آنها که در وطن خویش اند
ما همه مهاجریم حتی آنها که در وطن خویش اند

مهاجرت : جستجوی خانه در خارجه

مهاجرت و دیگری بودگی

جستجوی خانه در خارجه: دیگری‌بودگی و مهاجرت

ژولیا بلتسیو


مقدمه: کار روان‌کاوی و حرکت به سوی مکانی ناشناخته ( مهاجرت ) در این امر مشترک اند که ما جهانی را که می‌خواهیم واردش شویم تصور می‌کنیم، اما نمی‌دانیم با چه چیزهایی روبرو خواهیم شد.

ما وارد قلمرویی خارجی می‌شویم تا بتوانیم امر خارجیِ درون خودمان را کشف کنیم. ما نمی‌توانیم بدانیم بدل به چه کسانی می‌شویم، اما می‌دانیم که می‌خواهیم چیزی اصیل را احساس کنیم.


 

خوانش یکدیگر: فهم‌پذیری

مراجع ‏ام با نام سم، به نظر با قلمروی روان‌کاوی آشنایی داشت. وی فردی باهوش و صمیمی بود؛ و به محض اینکه نخستین پیام صوتی را از او دریافت کردم درباره‏اش علاقه‌مند و کنجکاو شدم. احساس می‌کردم می‌توانم از کار با او لذت ببرم. اما نتوانستم تشخیص دهم لهجه‌اش مال کجاست.

مهاجرت به ما می‌آموزد که برساخته شدن خویشتن، امری فرهنگی و همواره سیال و نامتعین است. ما همواره در کشور مقصد، خارجی باقی می‌مانیم، اما هم‌زمان تا حدودی نیز می‌توانیم سرنخ‌های اجتماعی را بخوانیم و ارتباطاتی برقرار کنیم.

تفاوت میان ما و دیگران موجب ابهام می‌شود، امری که به نوبه‌ی خود هوشیاری را در تعاملات ما ضروری می‌کند. ما در فضایی از تنش واقعی و روانی‌ِ میان تعلق نداشتن و تعلق داشتن، به رسمیت شناخته شدن و دیده نشدن قرار داریم.

به شیوه‌های بسیار گوناگونی می‌توان درباره‌ی تجربه‌ مهاجرت فکر کرد. یکی از منظرها آن است که درباره‌ چالش فهم‌پذیری فرهنگی بیندیشیم.

بردارهای اجتماعی و سیاسی جنسیت، نژاد و طبقه‌ی اقتصادی بر اینکه دیگران چگونه ما را ببینند و در نهایت ما چگونه خودمان را تجربه کنیم تاثیر دارند. ما نیاز داریم درجایگاه سوژه‌های قابل اتکا به رسمیت شناخته شویم.

اگر آنچه که هستیم با هنجارهای فرهنگی‌ای که ما را برای دیگران پذیرفتنی می‌کند سازگار نباشد، ما بدل به افرادی نامشروع و ناموجه و غیرواقعی می‌شویم و دیگر اهمیتی نخواهیم داشت.

ما با خودمان گذشته‌هامان از به رسمیت شناخته شدن یا به رسمیت شناخته نشدن در وطن‌مان را به همراه می‌آوریم. درجایگاه فردی مهاجر، ما دوباره با این پرسش روبرو می‌شویم که وقتی دیگران با ما روبرو می‌شوند چه چیزی ادراک می‌کنند. مهاجرت و روان‌کاوی این امر را به اشتراک دارند که هیجان و آسیب‌پذیری امیال ما را مشاهده‏پذیر می‌کنند.

در نخستین جلسه‌ام با سم، با مردی لاغر و خوش‌اندام و رنگین پوست مواجه شدم که در یکی از جزایر کارائیب بریتانیا بزرگ شده بود. او در فرایند تحلیل نخستین طلاق‌اش بود. او به تازگی از همسری که با یکدیگر بزرگ شده بودند جدا شده بود.

نقاط کور و نقاط روشن

در لحظاتی از کار روان‌کاوی احساس می‌کنیم “دقیقا می‌دانیم بیماران‌مان درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کنند” یا برعکس گاهی نمی‌توانیم سویه‌ای از تجربه‌ی بیمارمان را به کلی ببینیم.

گلدبرگر این لحظات از همذات‌پنداریِ بیش-از-حد را “نقاط روشن” و “نقاط کور” نامیده است که هر دو به این امر منجر می‌شوند که نتوانیم چیزی را ببینیم که بیمارمان تلاش می‌کند برای ما آشکار کند.

بر مبنای تفاوت‌هامان، من متوجه شدم بیشتر تمایل دارم پیچیدگی‌های تجربه‌ی سم را درک کنم. تفاوت‌های ما به منزله افرادی مهاجر بخشی مهم و پیچیده از کار ما است. من در آلمان بزرگ شدم، در شهر دانشگاهی پیشرویی، به عنوان دختر یک  مادر مهاجر یونانی، که خودش را خودکفا بارآورده بود. ‌

در حالی که سم در یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط در کشوری فقیر و متلاطم بزرگ شده بود، من در کشوری ثروت‌مند و صنعتی بزرگ شده بودم.

بیگانه‌بودن من  و بیگانه‌بودن سم

در مورد من، مهاجرت تجربه‌ی رهایی از برچسب‌گذاری اجتماعی بود: آمدن به امریکا در اوایل دهه‌ی نود، برای من که سفیدپوست بودم و ویزای تحصیلی، پول کافی، و شهروندی اروپایی داشتم، تجربه‌ای خوشایند بود و علاقه و پذیرشی را دریافت کردم که به من احساسی از امید می‌داد.

برای سم، دیگری بودگی بخشی جدانشدنی از تجربه‌اش بود. گذشته‌ی نیاکانی‌اش تاثیرات روابط سرکوب‌گران و سرکوب‌شدگان را بر خود داشت: بسیاری از نیاکان سم از هند دوران استعمار آمده بودند.

سم نخستین‌بار هنگامی که 11 ساله بوده با خانواده‌اش به امریکا آمده است. او در این سفر برای نخستین بار تجربه‌ی رنگین پوست بودن در جامعه‌ی امریکا را داشته است. هنگامی که خانواده‌اش برای خرید به والمارت رفته بودند، سم موقتا از محدوده‌ دید والدین‌اش خارج شده است.

هنگامی که در راهروها به دنبال آن‌ها می‌گشته، یک کارگر مغازه به او مشکوک شده و از او خواسته فروشگاه را ترک کند. او که ترسیده و تنها بوده، بیرون مغازه منتظر والدین‌اش می‌ماند و از پنجره‌ی مغازه به دنبال آن‌ها می‌گردد تا در نهایت آن‌ها او را پیدا می‌کنند. او در این سن متوجه می‌شود که رنگین پوست بودن معنای متفاوتی در امریکا دارد.

یک بار سم به من گفت: این که تو هم مهاجر هستی برای من مهم است. و این که تو نیز تجربیات دانشگاهی مشابهی با من داری مهم است. هر چند تجربه‌ تبعیض مبتنی بر رنگ پوست را نداشته‌ای.

به همین دلیل من احساس می‌کنم 99 درصد من را می‌فهمی. هر چند همین نیز بسیار زیاد است. به او گفتم درباره‌ همان 1 درصد به من بگو. او گفت حتی در ارتباط با تو نیز محدودیتی برای احساس در خانه بودن برای من وجود دارد.

این لحظات نامتقارن میان ما، در عین حال، لحظات رشد مهاجرت روان‌کاوانه‌ی ما نیز بود. در این لحظات آسیب‌پذیری متقابل، سم می‌توانست از قلمروهای فاصله‌اندازانه حرف بزند و اشاره می‌کرد که تجربه‌ی او با تجربیات من متفاوت است، و من نمی‌توانم وضعیت او را به طور کامل درک کنم.

در عین حال که این امر به من احساس خجالت می‌داد، من را در تلاش برای فهم او راسخ‌تر می‌کرد. مهاجرت روان‌کاوانه‌ی ما خود بدل به خانه‌ای نو درون ارتباط تعلق داشتن و تعلق نداشتن شد.

مهاجرت و دیگری بودگی

ما مهاجران، در فضایی سکنی داریم که ما را به این حقیقت می‌رساند که هیچ جایی هرگز مانند خانه نخواهد بود. ما در فضاهایی برزخی حرکت می‌کنیم. در این فضاهاست که مرز میان من و تو شکل می‌گیرد، در جاهایی که ما در فضاهای من و نا-من قرار داریم، در جاهایی که در خانه بودن و در خانه نبودن در هم تنیده شده‌اند.

مرز گذر از این فضاها نیز هیجان انگیز است و نیز ترسناک، زیرا ما در این موارد از امر آشنا به سوی امر جدید و روابط جدید گذر می‌کنیم. ما مرزهای درونی را رد می‌کنیم، تا به سوی مناطق گرگ‌ومیشی، یعنی فضاهای ناشناخته حرکت کنیم.

هم‌چنان که سم در حال کشف کردن تجربیات‌اش در محل کارش بود و در حال مصاحبه دادن برای موقعیت‌های شغلی گوناگون، می‌توانست هزینه‌های تلاش برای سازگار شدن با محیطی را که در آن‌ افراد مشابه خودش وجود نداشتند تشخیص دهد.

به عبارت دیگر، درک او از این که می‌توانست به چه جایی تعلق داشته باشد و از آنجا بودن لذت نیز ببرد، به مرور واقع‌بینانه‌تر شد. من احساس می‌کردم که در کارمان او اکنون می‌توانست از پنهان کردن خودش دست بردارد، و به دیگران اجازه دهد او را به رسمیت شناخته و آن‌چه را ببینند که درباره‌ی او دوست‌داشتنی است.

ما از خودبیگانگان

این واقعیت که مهاجرت احساس اصیلی از تجربه‌ بیگانگی را برمی‌انگیزاند امر عجیبی است. ما بر اثر مهاجرت با تنهایی و دلهره‌هایی که همراه آن است روبرو می‌شویم.

وارد تجربه‌ای می‌شویم که ما را به بحرانی وجودی پرتاب می‌کند. احساس اینکه در وطن‌مان در حاشیه قرار داریم، ما را وادار می‌کند تا وضعیت برزخی و دیگری‌بودگی‌مان را در جای دیگری کشف کنیم.

ما وطن‌مان را ترک می‌کنیم زیرا احساس می‌کنیم که در وطن‌مان نمی‌توانیم بخش مهمی از خودمان را تجربه کنیم. در سرزمین منتخب‌مان زندگی خارجی درون‌مان را کشف می‌کنیم.

خارج شدن از خانه شاید تنها راه برای ایجاد خط فاصل میان درکی مبهم از این امر است که چیزی درست نیست، تلاشی است برای اینکه خودمان را برای خودمان و دیگران فهم‌پذیر کنیم.

ما با خودمان تجربیاتی آغازین از تعلق نداشتن و تنهایی و احساساتی پیچیده درباره‌ی روابطمان به همراه می‌آوریم.

هنگامی که وارد فرهنگی می‌شویم و به هیبریدیتی (hybridity) آن می‌افزاییم مشتاق آن هستیم که خودمان را به شکلی بازتاب‌یافته در دیگران ببینیم، واژه‌هایی را پیدا کنیم که بتوانیم با استفاده از آن‌ها از خودمان و دیگران سخن بگوییم، تا خودمان را فهم‌پذیر کنیم.

با این حال، پیوستن به مکانی از تکثر فرهنگ‌ها و خرده فرهنگ‌ها امری پارادوکسیکال است: ما می‌خواهیم هم با آن فرهنگ سازگار شویم و هم نادیده گرفته شویم، هم دیده شویم و هم پنهان شویم. ما نیز به این جهان پیوند می‌خوریم و نیز در برابرش مقاومت می‌کنیم.

مهاجرت به منزله انتخاب

من و سم تصمیم گرفتیم وطن‌مان را ترک کنیم، ما پناهندگانی نبودیم که از وضعیت‌هایی مانند جنگ یا فجایع سیاسی، دینی یا اجتماعی فرار کرده باشیم.

تفاوت میان مهاجرت خواسته و ناخواسته توصیف‌کننده‌ تمایزی مهم در واقعیت اجتماعی و تجربه‌ روان‌شناختی ترک خانه و وارد شدن به مکانی جدید است.

در واقعیت، بیشتر مهاجران، در فضایی بینابینی قرار دارند، که تا حدودی گریزناپذیر و تا حدودی انتخابی است. فهمیدن اینکه چه نیروهای اجتماعی، روانی و خانوادگی‌ای ما را وادار می‌کند از وطن‌مان خارج شویم نقش مهمی در معنادادن به خودمان طی زمان دارد.

همچنین، همان لحظه‌ای که شروع می‌کنیم به فکر کردن درباره‌ی تفاوت‌های میان مهاجرت “ارادی” و “اجباری”، متوجه می‌شویم که این دو امر پدیده‌های کاملا مجزا نیستند.

مهاجران خودخواسته این گزینه را داشته‌اند که در وطن‌شان بمانند، با این حال، حتی هنگامی که ناگزیر به ترک کردن وطن‌مان نبوده‌ایم، این امر گاهی همچون یک ضرورت روان‌شناختی عمل کرده است.

من و سم در پی چیزی که می‌خواستیم به آن برسیم، مرزها و اقیانوس‌ها را پیموده‌ایم. مهاجرت ما برآمده از میل به چیزی بوده است که خودمان نمی‌توانسته‌ایم کاملا درک‌اش کنیم.

در جستجوی‌مان برای یک خانه، آزادی بیشتر، و تعلق داشتن، متوجه واقعیت‌های تلخ مهاجرت شده‌ایم. تنشی دیالکتیکی در بدل شدن به یک مهاجر وجود دارد: همچنان که ما به دنبال آزادی از محدودیت‌های وطن‌مان بوده‌ایم، در خانه‌ی جدیدی که واردش شده‌ایم بدل به افرادی خارجی شده‌ایم.

احساس در خانه بودن و خواستگاری کردن از خارجی

انتخاب ترک کردن خانه مستلزم دور شدن از ابژه‌های نخستین است، از جمله دور شدن از تجربیاتی درون مرزهای گسترده‌تر “وطن”. اگر فرهنگ را فضایی بالقوه میان مادر و نوزاد، کودک و جهان، در نظر بگیریم، در این صورت درک ما از خانه گسترشی روان‌شناختی از درک ما از خانواده است.

هنگامی که احساس می‌کنیم به رسمیت شناخته شده‌ایم و با دیگران پیوند برقرار کرده‌ایم احساس تعلق داشتن می‌کنیم. اشتیاق برای خانه، اشتیاقی برای صمیمیت است.

بنابراین هنگامی که وطن‌مان و پیوندهای خانوادگی‌مان را به نفع بدل شدن به یک بیگانه در سرزمینی بیگانه ترک می‌کنیم، دلیل‌اش آن است که در پی ابژه‌ای جدید ایم، در پی محیطی راحت‌تر هستیم.

ترک کردن همراه است با جستجو کردن. شاید ترک کردن راهی برای بدل کردن امر منفعل به امری فعال، در مسیر جستجو برای یک بدیل، باشد. حرکت کردن مبارزه‌ای فعالانه و ارزشمند برای دست یافتن به آزادی بیشتر است. و می‌تواند تلاشی باشد برای دگرگون کردن ارتباط‌مان با مردم و مکان‌ها. برای رسیده به فاصله‌ی بهینه با آن‌ها.

سخن گفتن با خودمان در زبانی نو/کهن

ما فاصله‌ی بهینه را از راه شیوه‌ای که زبان بومی‌ و زبان دوم‌مان را به کار می‌بریم تعیین می‌کنیم. صحبت کردن با خود در زبانی خارجی، که آواها، دلالت‌شناسی و تجربیات احشائی متفاوتی با خود دارد بدیلی برای احساسات قدیمی ما فراهم می‌کند و شاید برای ما فاصله‌ای کافی پیرامون برخی امور فراهم کند.

در سال سوم کار ما، سم درباره‌ ارتباط‌اش با زبان مادری‌اش صحبت کرد. او به تازگی دوباره ازدواج کرده بود و درباره گذشته بیشتر می‌توانست احساس آرامش در زندگی‌اش درون امریکا داشته باشد.

او که تلاش داشت تصوری از خانواده‌ای چندفرهنگی برای خود بسازد، با این مسئله روبرو شده بود که چگونه خویشتن کارائیبی‌اش می‌تواند بخشی از زندگی‌ زناشویی‌اش باشد. این امر بر اثر ابهامات برآمده از هم‌ذات‌پنداری‌های فرهنگی پیچیدگی‌هایی در پی دارد.

مهاجرت‌ های چندگانه

در واقع سم چند مهاجرت انجام داده بود: مهاجرت فرهنگی، فکری، دینی و رشدی. نخست اینکه، او از غرب هند به امریکا آمده بود، در یک خانواده‌ی مذهبی بزرگ شده بود، اما بعدها هنگامی که در دانشگاه بود تصمیم گرفته بود دین دیگری را بررسی کند، و در نهایت از جوانی به شدت دین‌دار بدل به فردی لاادری شده بود.

در سن جوانی با زنی که به فرهنگ خانوادگی‌اش نزدیک بود ازدواج کرده بود، اما بعدتر طلاق گرفته بود. پیدا کردن جایگاه و لنگر انداختن درون این دگرگونی‌های پیچیده هدف اصلی کار ما شد.

پارادوکس‌های موجود در فرهنگ سم با پارادوکس‌های فرهنگی من همنوایی عمیقی داشت. من با کش و قوس‌های عجیب خواست تعلق داشتن و در عین حال فاصله گرفتن از فرهنگی که درون‌اش قرار داریم آشنا هستم. همیشه خودم را در وضعیتی از تعلق داشتن از دور پیدا می‌کنم، یعنی تعلق داشتن از مکانی از عدم تعلق.

نگه داشتن تنش میان فقدان مبهم و فرصت

در آثار روان‌کاوانه آن‌چه درباره‌ مهاجرت برجسته‌تر است تمرکز محوری بر سوگواری و دشواری‌های برآمده از جدایی از گذشته و سازگار شدن با مکانی جدید است. پشتوانه‌ این تمرکز بر سوگواری و بی‏جا شدن این فرض است که ما زمانی به جایی تعلق داشته‌ایم.

این روایت به شکلی فریبنده ساده است زیرا پیچیدگی احساسات ما درباره‌ مکان نخستین‌مان را نادیده می‌گیرد. این دیدگاه این پیش‌فرض دارد که ما زمانی احساس در خانه بودن داشته‌ایم. اما اغلب احساس عدم تعلق است که ما را وادار می‌کند تا وطن را ترک کنیم و جای دیگری در جهان برای زیستن بیابیم.

به بیانی دیگر، این تصور را پیدا کرده‌ایم که جای دیگری از اینجا بهتر است و زندگی در آنجا جریان دارد. ما همان قدر بر اثر تصمیمی آگاهانه وطن را ترک می‌کنیم که بر اثر انگیزه‌های ناخودآگاه. ما روابطمان با والدین‌مان و فرهنگ خانگی‌مان را درون‌مان به همراه داریم و در تمام تصمیمات زندگی‌مان در حال واکنش نشان دادن به آن ایم.

مهاجرت از جایی به جای دیگر در عین حال مهاجرتی درونی و رشدی است که هم شامل هل داده شدن به جهان است و هم جدایی‌ها و محدودیت‌های دردناک. نیاز به جدا شدن یا کنار گذاشتن ابژه‌های نخستین از راه دور شدن از آن‌ها، شکلی از مقاومت و هم‌زمان شکلی از صیانت نفس است.

تمرکز صرف بر فقدان و بی‏جا شدن، موجب می‌شود این واقعیت را که ما در عین حال هیجان برآمده از تغییری را نیز که موجب رشد ما می‌شود تجربه می‌کنیم، نادیده بگیریم. این هیجان مستلزم انتقال به مکان است، مکانی که ممکن است آرمانی‌سازی شده باشد.

مهاجرت شامل قلمروهایی چندگانه‌ای از فقدان است، هم قلمروهایی واقعی و هم خیالی. ما دست کم به شکلی موقت، درک‌مان از عاملیت در محیط‌مان را از دست می‌دهیم، راحتی برآمده از آشنایی با زندگی روزمره را از دست می‌دهیم، زبان‌مان را از دست می‌دهیم، و همچنین حمایت شبکه‌ خانوادگی‌مان را از دست می‌دهیم.

این فقدان‌ها تنیده شده‌اند به فرصت‌ها و تغییراتی که مهاجرت با خود به همراه دارد، که خود امری است که موجب می‌شود این امور قطعیت کمتری داشته باشند و آن‌ها را بدل به فقدان‌هایی مبهم می‌کند.

آن‌چه که موجب پیچیدگی تجربه‌ فقدان ما می‌شود ماخولیا و نوستالژی‌ای است که هنگام به یادآوردن گذشته‌ای که آن را آرمانی می‌کنیم تجربه می‌کنیم.

نوستالژی اشتیاق ماست برای گذشته‌ای خیالی که هرگز نداشته‌ایم، و تصور اینکه فقدانی که اکنون تجربه می‌کنیم زمانی شکلی از سرشاری بوده است. قرار گرفتن در سرزمینی خارجی سوگواری را برای خانه‌ای که از دست داده‌ایم ضروری می‌کند. در مواجهه با فقدان، نوستالژی هم درد است و هم درمان.

نوستالژی بخشی از تلاش ماست برای ایجاد پیوندهایی میان خویشتن گذشته و اکنو‌ن‌مان، که پیوستگی داستان زندگی ما در برابر گسیختگی فرهنگی را ممکن می‌کند.

تنشی پویا میان شورش در برابر به رسمیت شناخته نشدن و اسیر شدن در آن وجود دارد، تنشی میان احساس نامرئی بودن و احساس کلیشه‌ای بودن. فرار به سوی پنهان کردن خودمان و دیده نشدن ساده‌ترین کار است.

مسائل مهاجرت

انتخاب کشوری برای سکنی گزیدن نشان دهنده‌ اراده برای خلق زندگی‌ای برای خود و پذیرش مسئولیت سرنوشت خود است، با این حال مسائل مهاجرت ممکن است تجربیاتی معکوس را ایجاد کند: شکلی از کابوس‌های کافکایی که ما را وابسته به لطف وضعیت بیرونی می‌کند.

کشوری که ما با آن پیوندهایی عمیق داریم، در آن آموزگاران خود را یافته‌ایم، بزرگ شده‌ایم، همچنین می‌تواند جایی باشد که با ما مهمان‌نواز نباشد. جایگاه قانونی ما واقعیتی سخت است که عاری از مفاهیم نمادین است.

نتیجه‌گیری: پس و پیش رفتن

من و سم کارمان با یکدیگر را ادامه دادیم. پس از دوره‌ای از تردید و احساس دورافتادگی زندگی سم آرامش بیشتری پیدا کرد. او در سال سوم درمان‌اش، با دوست دختر امریکایی‌اش ازدواج کرد و اکنون با یکدیگر یک بچه دارند. آن‌ها توانستند یک خانه بخرند و لذت‌ها و استرس‌های زندگی والدانه را تجربه می‌کنند.

هنگامی که ما وطن‌مان را ترک می‌کنیم، زندگی در جهان جدید ما را دگرگون می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به زندگی گذشته‌مان برگردیم.

اینکه ما چه کسی هستیم و به کجا تعلق داریم بدل به امری پیچیده‌تر از آن می‌شود که زمانی که تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم، پیش‌بینی اش می‌کردیم.

بر اساس تجربه من، فرایند فرهنگ‌پذیری فرایندی خطی نیست. بلکه بیشتر همچون یک مارپیچ است که می‌توانیم امیدوار باشیم تکامل‌یابنده نیز باشد.

این متن خلاصه ای است از مقاله:

seeking home in foreign country otherness and immigration

Immigration in Psychoanalysis Locating Ourselves Edited By Julia Beltsiou

 

تجربه مهاجرت و تجربه کودکی

متغیرهای اجتماعی و روانی مؤثر بر تجربه مهاجرت

 

error: Content is protected !!