ما همه مهاجریم حتی آنها که در وطن خویش اند
ما همه مهاجریم حتی آنها که در وطن خویش اند
روان درمانگری

روان درمانگری : تاثیر مهاجرت بر دوام و انقطاع‌های خویشتن

رواندرمانگری و مهاجرت

تجربه روان درمانگری: تاثیر مهاجرت بر دوام و انقطاع‌های خویشتن

نل- پلی به خویشتن ترک‌خورده

هزل ایپ
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه

مقدمه: هزل ایپ در این مقاله توضیح می دهد که چگونه مراجعی به نام نل و افریکن برای او یک نعمت بود. جدای از اینکه این مراجع این فرصت را برای او فراهم کرد تا از بسیاری از پیش‌داوری‌ها و کلیشه‌هایم رها شود، هم‌چنین این درمانگر  را قادر کرد دوباره با آن بخشی از وجودش ارتباط برقرار کند که از آن جدا شده بود، بر فقدان‌هایش سوگواری کندو به فضای متاملانه‌ای دست پیدا کند که او را به ابعادی از وجودش رساند که پیشتر بر او پنهان بودند. او و مراجعش با کمک هم، جدایی‌های پر از تعارض‌شان از سرزمین مادری‌شان را بازبینی کردند.


 

1- از منشی تلفنی من صدایی با لهجه‌ غلیظ افریکن (Afrikaans) به گوشم رسید و من را دچار احساسات شدیدی کرد. یک افریکن میخواست با من وارد درمان شود. منی که اهل افریقای جنوبی بودم و دشمن طبیعی افریکن‌ها. ناگهان 30 سالِ گذشته از زمانی که وطنم را ترک کرده بودم به ذهنم برگشت و وارد جهانی از نفرت، درد و رنج و هراس شدم؛ جهانی از خشم و ترس. حتی نمی‌توانستم به این پیام پاسخ دهم چه رسد به اینکه درمان‌گرش باشم.

برای توضیح باید بگویم نظام آپارتاید آفریقای جنوبی، هر چند در اصل بر اساس تمایز گذاشتن میان سفیدپوستان و سیاهان بود، اما میان خود سفیدپوستان هم تبعیض ایجاد می‌کرد. تبعیضی که هرچند مبتنی بر الزام قانونی نبود، اما به لحاظ اجتماعی و بر اساس تفاوت‌های جغرافیایی، مدارس، و همبستگی‌های فرهنگی و سیاسی عمل می‌کرد. و ارتباط و آشنایی میان این گروه‌ها بسیار اندک بود. ما با احساس منفی متقابل نسبت به همدیگر زندگی می‌کردیم، و هر گروه تفکراتی کلیشه‌ای درباره گروه دیگر داشت. در واقع افریکن‌ها کسانی بودند که نظام آپارتاید را ساخته بودند و کنترل می‌کردند. (41)

2- چندین روز گذشت. دوباره از آن صدا پیامی دریافت کردم. این بار آرام‌تر بودم و توانستم پاسخ پیام را بدهم و تصمیم گرفتم این زن را ببینم. دلیل مراجعه‌ او به من نارضایتی‌اش از مهاجرت اخیرش به کانادا بود. در حالی که نِل چشم‌انداز عقلانی کانادایی‌ها را درک می‌کرد، اما به نوعی احساس خلاء می‌کرد.

او از نبود اهداف والاتر در زندگی کانادایی‌ها و فقدان شوری که او در میان مردم تجربه کرده بود در رنج بود. او عطش آن تجربیاتی را داشت که همراه‌اند با دلمشغولی کاملی که فرد اغلب درون کشور شیدای خود تجربه می‌کند، جایی که امور به شدت تاثیرگذار هر نفسی را که فرد می‌کشد اشباع کرده و فرد به افراد دیگر به واسطه‌ اهداف مهم پیوند خورده و نسبت به کسانی که دیدگاه‌های او را ندارند خصومت دارد.

این تجربیات نل با تجربیات خود من در کانادا شباهت زیادی داشت، از نظر من هم کانادایی‌ها کل انرژی‌شان را در بحث‌هایی تکراری درباره‌ی آب‌وهوا خرج می‌کردند اما دغدغه‌ یا دانشی از مسائلی که می‌توانند کشورها را از هم بپاشند و مردمان را از هم جدا کنند و کلا رویدادهای بیرون از مرزهای خودشان نداشتند.

خیلی زود بر من آشکار شد که با وجود اینکه نل یک افریکن بود گرایش‌ سیاسی‌اش ارتباطی به افریکن‌ها نداشت. در برابر، او رویکرد فعالانه و پرریسک ضدآپارتاید داشت و در دوره‌ دانشجویی‌اش رهبر برخی از سازمان‌هایی بود که من آن‌ها را ستایش می‌کردم. (43)

3. هم‌چنان که می‌دانیم وطن ما حتی پس از مهاجرت درون ما به حیات خود ادامه می‌دهد. پل زدن میان تجربیات گذشته و حال کاری طاقت‌فرسا و گاهی ناممکن است. در حالی که درکی پایدار از من باقی می‌ماند، بسیاری از سویه‌های خویشتن به استقبال امر نو می‌روند، و امری حیاتی در گذشته باقی می‌ماند، در جهانی چندلایه و پیچیده که ما در آن زندگی می‌کنیم.

نل خواهر کوچکتر خانواده بود، مادرش آلمانی‌تبار و پدرش افریکن بود. زندگی جوانی هر دو والد او پر از تروما بوده است. مادرش در کودکی در جنگ پدرش را از دست داده بود، زندگی‌ای پرمخاطره در منطقه‌ای روس‌نشین داشته، جایی که در آن مشکلات فراوانی را تجربه کرده بودند، از جمله تجاوزهایی که هم به مادر و هم به دختر شده بود.

پدر نل هم مادرش را در آغاز کودکی از دست داده بود. او به عنوان پسری که توجه کمتری از برادرش دریافت می‌کرد، احساس مزمن رهایی عاطفی، انزوا و تحقیر را تجربه کرده بود. برادر بزرگتر او (عموی نل) که توجه بیشتری دریافت کرده بود، در ارتش ترفیع گرفته بود و مقامی بالا در پلیس امنیتی دولت افریقای جنوبی داشت، یعنی نیرویی که وظیفه‌اش حذف کردن همه‌ی مخالفان و منتقدان نظام آپارتاید بود. خواهر نل اغلب بیمار بود، در نتیجه خانواده برای تحقق رویاهایش به نل امید داشت.

4. به مرور زمان ارتباطم با نل گرمتر شد، و با وجود آشنایی کوتاهم با او، احساس راحتی و آشنایی زیادی نسبت به او داشتم. اما با این وجود، احساس سرخوردگی از این امر داشتم که هنوز نتوانسته بودم به جهان درونی او وارد شوم. شرح او از گذشته و حال اغلب بیشتر به شکل گزارش‌ بود، و نسبت به رویدادهایی که شرح می‌داد گونه‌ای بی‌تفاوتی داشت، بیشتر مانند یک مشاهده‌گر بیرونی، عمل‌گرا و عقلانی بود.

مداخلات اولیه من در همدلی کردن با او و بیان احساساتم درباره‌ی رویدادهایی که شرح می‌داد در او تاثیری نداشت. به مرور متوجه شدم که تروماهایی که او تجربه کرده بود ژرفتر و فراگیرتر از چیزی بوده که من تصور می‌کردم، به همین دلیل همدلی‌های من برای او بی‌معنی بود. در نتیجه باید بدون تلاش برای ابراز همدلی تنها به شرح‌های او گوش می‌دادم. بنابراین، تمرکزم را بر غرقه شدن هر چه بیشتر درون روایت‌های او گذاشتم، از این راه که صرفا با پرسش کردن او را تشویق می‌کردم روایت‌هایش را هر چه بیشتر بسط و گسترش دهد.

به مرور متوجه شدیم او احساس می‌کند عضوی نامرئی از یک خانواده‌ی نامرئی است. به عبارتی خانواده‌ای که اعضای خود را صرفا از نظر کارکردی/ ابزاری در نظر می‌گیرد. در نتیجه تعلق به خانواده هم به این امر پیوسته است و نه تعلقی واقعی که همراه با دریافت حمایت باشد.

بعدها نل رابطه با مادرش را این‌گونه تعریف کرد که مادرش هرگز نمی‌توانسته مشکلات را حل کند و در نتیجه مسئولیت‌هایی بیش از توان نل بر دوش او می‌گذاشته است. بنابراین او نیاز به احساس امنیت ناشی از تعلق داشتن به نهادی مشروع و پروژه‌هایی داشت که درون آن‌ها توانایی‌هایش به درستی به رسمیت شناخته شود و بتواند درون آن رشد کند.

نل و من میان احساسات او از نارضایتی در زمان کنونی و عطش او برای بازگشت به افریقای جنوبی در حرکت بودیم. به مرور نل شروع کرد به بیان نگرانی‌هایی درباره‌ی ازدواج‌اش، و اینکه چقدر محدودیت‌های جنسی دوران نوجوانی او در روابط کنونی‌اش تاثیرگذار هستند. از نظر او این محدودیت ناشی از مادری بود که در سن 11 سالگی مورد تجاوز قرار گرفته بود.

بعد از مدتی نل سفری به افریقای جنوبی داشت. بعد از بازگشت از افریقای جنوبی، او وارد مرحله‌ی نویی شد. احساساتش را راحت‌تر بروز می‌داد. در نتیجه در جلسات بعدی به سرعت شروع کرد به ارائه دادن شرحی زنده از دگرگونی‌ای در ارتباطش با مادرش. زمانی که در آن‌جا بوده، مادرش دوباره روش‌های کنترل‌گرانه‌اش را به کار برده بوده است.

اما نل این بار به سادگی به او می‌گفته “الان نیاز دارم بخوابم”، به آرامی مادرش را می‌بوسیده و اتاق را ترک می‌کرده است. او از احساس رهایی و قدرت در این موقعیت صحبت کرد. اما این رهایی دوام چندانی نداشت. جلسه‌ی بعد، نل آشفته و نگران بود. او درست پیش از جلسه با پدرش صحبت کرده بود و پدرش به او گفته بود که مادرش از خوردن غذا و انجام کارهای روزمره خودداری می‌کند. این رفتاری کاملا آشنا بود. خانواده دوباره برای حل کردن مشکلات به نل رجوع کرده بود.

من با او درباره‌ی رنج‌اش و الگوی رفتاری مادرش صحبت کردم، و این که او باید انتظار چنین رفتاری را از پی هر حرکت خود-بیان‌گرانه‌ و متفاوت‌اش داشته باشد. یک هفته گذشت و نل هیچ عقب‌نشینی‌ای انجام نداده بود. از نظر من در این حرکت رهایی وجود داشت.

انتخاب‌های ما به شکلی پیچیده درون شبکه‌ای درهم‌تنیده از تجربیات زندگی‌مان که شامل تروماهای فرانسلی هم هست تعیین می‌شود.

اکنون که نل به مرور یکپارچگی و سرزندگی عاطفی‌اش بیشتر می‌شد، آمادگی بیشتری برای رها کردن گناهی خانوادگی پیدا می‌کرد، گناهی که مانع از سرزندگی برقراری روابط معنادار او می‌شد.

نل برای من یک نعمت بود. جدای از اینکه او این فرصت را برای من فراهم کرد تا از بسیاری از پیش‌داوری‌ها و کلیشه‌هایم رها شوم، هم‌چنین من را قادر کرد دوباره با آن بخشی از وجودم ارتباط برقرار کنم که از آن جدا شده بودم، بر فقدان‌هایم سوگواری کنم و به فضای متاملانه‌ای دست پیدا کنم که من را به ابعادی از وجودم رساند که پیشتر بر من پنهان بودند.

ما با کمک هم، جدایی‌های پر از تعارض‌مان از سرزمین مادری‌مان را بازبینی کردیم، جدایی‌هایی که همراه با احساس مورد خیانت واقع شدن و شرم بود. زیرا مهاجرت اغلب چالش‌هایی دلهره‌آور با خود به همراه دارد.

زیرا با وجود فرصت‌هایی که مهاجرت ایجاد می‌کند، پس از مهاجرت چیزهایی فراوانی را هم از دست می‌دهیم. ما سرزمین مادری‌مان را از دست می‌دهیم. روابط عمیق‌مان با مناظر، آواها و لبخندهای آشنا را از دست می‌دهیم. همچنین کسانی را که بافت وجود ما را شکل داده‌اند از دست می‌دهیم. به عبارتی کسانی که خویشتن‌های گذشته‌مان را در ارتباط با آن‌ها شناخته‌ایم.

 

error: Content is protected !!